در خَشم خود
در خَشم از خود
در خَشم
معمّای ست
نهفته دررمزی دگر
رمزی ست
نهفته در درکی کهن
درکی ست
سرشتۀ عشقی دگر
عشقی ست
فکنده بر جانی شِکن
جانی ست
نهفته در رازی به فن
رازی ست
معمّا ئی چو من
به پُل فکر میکنم
به پُلی عظیم
که شهرها را به هم نزدیک میسازد
که مردُ مان را به یکدیگر نزدیک میسازد
پُلی با شکوه
که وصل میکند
که نه فصل میکند
که نزدیک میسازد
قلبهای ما را
که راهها را در یکدیگر اِدقام میکند
پُلی
که زندگی را ترانه میخواند
پُلی چنین عظیم
با شکوه
با وقار
که دستان ما را
صمیمانه
به یکدیگر نزدیک میسازد
پُلی که خط نگاه مرا
به تو میرساند
پُلی بین
من
و تو