۱۳۸۶ اسفند ۲, پنجشنبه

*

پنهان مانده بود

پنهان مانده بود

آفتاب مهربانی
پشت پردۀ ترس حسود

آسمانِ آرامش
پشت پردۀ غرور
کوچۀ دوستی
پشت پردۀ تنهائی
خانۀ شادی
پشت پردۀ الزام جدائی

و
پنهان مانده بود
سبزینۀ حیات
در چاله های گل آلود باران
و شوق حرکت
در پشت روز طولانی تنبلی
و آفتاب مهربان
که پشت پردۀ
اَبرهای سیاه
پنهان مانده بود.






*

همه چیز نسبی است

اَما

"همه چیز نسبی است"
مطلق است

امید



من به زمین اُمیدوارم
من به زندگی اُمیدوارم
من به تو اُمیدوارم

من اُمیدوارم که همسایه همسایه اش را دوست بدارَد
من اُمیدوارم که برادر برادرش را دوست بدارد
من اُمیدوارم که خواهر خواهرش را دوست بدارد
من اُمیدوارم که پدرمادران بچه هایشان را دوست بدارند
من اُمیدوارم که بچه ها پدرمادرانشان را دوست بدارند

من به کودکان اُمیدوارم
که زمانی اِنسانهای آگاهی هستند
من به شکوفه های نورسته اُمیدوارم
که زمانی درختانِ تنومندی هستند
من به آنهائی که وحشیگری را می پرستند
اُمیدوارم که زمانی دیگری را دوست بدارند

من به آنهائی که دیوارها را می سازند
تا مرا از تو جدا سازند
اُمیدوارم که زمانی عشق
با سبزینه اش در قلب سنگشان نفوذ کند

من به صلح اُمیدوارم
که زمانی جهان را در بر می گیرد
من به کشف اُمید
در قَعر تاریک نا اُمیدی اُمیدوارم
من به تو اُمیدوارم
که دوستی هستی
دوستدارِ اِنسانهای دیگر
من به تو اُمیدوارم
که به اُمید می نگری
که به زندگی
از دریچۀ اُمید می نگری
که به زمین
از دریچۀ اُمید می نگری
که به آسمان
از دریچۀ اُمید می نگری
که به شِکَست
از دریچۀ اُمید می نگری

و می دانی که نا اُمیدی
بدونِ اُمیدواری
هیچ مفهومی ندارَد.

من به تو اُمیدوارم...



*

خوبی و بدی نسبی است

شاهد آن آگاهی است